گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


واکنش خداپسندانه در مقابل اعتراض!

شهيد اکبر عليزاده

روزهاي آخر سال 1366 به منطقه ي عملياتي دربنديخان عراق، جايي نزديک شاخ شميران رسيديم. در آنجا مي خواستيم سنگر درست کنيم. چند نفري جمع شديم و شروع به کار کرديم. در حين کار يک نفر جوان را ديدم که هم سن و سال ما يا شايد چند سال کوچکتر بود. اين جوان به بعضي از بچه ها امر و نهي مي کرد که چه طوري کلنگ بزنيد و چگونه سنگر بسازيد من با خودم گفتم: «اين آقا چرا اين قدر دستور مي دهد؟» طاقت نياوردم و به او گفتم: «خودت چرا کلنگ نمي زني؟‍!» بدون اين که ناراحت شود گفت: «خدا خيرت بدهد و شروع به کلنگ زدن کرد.» بعد ديگر بچه ها گفتند: «ايشان را نمي شناسيد؟» گفتم: «نه،» گفتند: «آقاي اکبر عليزاده معاون گروهان سلمان است.» از حرفي که زده بودم احساس پشيماني مي کردم. چند روز بعد در عمليات شاخ شميران (بيت المقدس 4) در حالي که رشادت هاي زيادي آفريد به درجه ي رفيع شهادت نائل شد. (1)

تأثير رفتار نيکو، سرباز را نمازخوان کرد

شهيد مصطفي ميررضايي

تعدادي سرباز وظيفه به گردان انبياء که آن زمان در منطقه ي کردستان عراق مستقر بود، اعزام شده بودند که متأسفانه از بين آنها يک نفر اهل نماز خواندن نبود. با توجه به اين که سربازان تازه به منطقه آمده بودند هنوز با نيروها و مخصوصاً فرماندهان آشنايي نداشتند. مصطفي ميررضايي اين سرباز را امر به معروف کرد و از او خواست تا نمازش را بخواند، اما نپذيرفت. روزي آن سرباز که به هنگام عبور از منطقه ي کوهستاني زمين خورده و يک دستش به شدّت مجروح شده بود لباس هايش را در تشتي گذاشته و با يک دست مشغول شستن آنها بود. فرمانده ي گردان از راه رسيد و از او سؤال کرد: چرا با يک دست لباس هايت را مي شويي؟ گفت: «دستم مجروح شده است.» فرمانده لباس ها را از او گرفت و برايش شست. وقتي آن سرباز متوجه شد کسي که لباس هايش را شست فرمانده ي گردان است به شدّت تحت تأثير رفتار نيکوي ايشان قرار گرفت و به سنگر فرمانده مراجعه کرد و بعد از تشکّر و عذرخواني از او خواست که دستور دهند کسي نماز را به او ياد دهد و ضروريات دين را که قبلاً در انجام آنها سستي مي کرد به او تفهيم و تلقين کند. بدين ترتيب رفتار نيکوي فرمانده آن سرباز را هدايت کرد. (2)

ماندم تا مغازه باز شود و کتاب را بخرم!

شهيد غلامحسين رضوي

به مطالعه ي کتاب هاي مذهبي علاقه ي زيادي داشت، به خصوص کتاب هايي که درباره ي امام حسين بودند. يک روز از تهران خبر داد که: «دارم مي آيم مشهد.»
اما به موقع نرسيد. وقتي آمد و علت تأخيرش را پرسيدم، جواب داد: «توي ويترين يک کتاب فروشي چند تا کتاب ديدم. چون مغازه تعطيل بود منتظر ماندم تا باز شود. آن وقت کتاب ها را خريدم و آمدم.» (3)

دست به سينه مي ايستاد

شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)

جلوي چادر فرماندهي ايستاده بود و به سؤال هاي بچه ها پاسخ مي داد. نيم ساعتي مي شد که او را زير نظر داشتم. هنوز دستش را بر نداشته، دوباره مي گذاشت روي سينه اش. اين را نشانه ي ادب مي دانست. تا صحبت آن فرد تمام نمي شد، دستش را برنمي داشت. گوينده هر کس مي خواست باشد. (4)

بين ما و آنها نبايد تفاوتي قائل شد

شهيد علي نقي ابونصري

يک روز ظهر که من مي خواستم سفره را آماده کنم چند تا از بچه هاي خاله ام سرزده به خانه ي ما آمدند (چون مادرشان در منزل نبود) و من هم به خاطر اينکه علي راحت باشد و غذايش را به طور کامل صرف کند سفره ي جداگانه اي برايش در همان اتاقي که نشسته بود انداختم و سفره ي ديگري هم براي خودمان و بچه ها در اتاق ديگر انداختم. اما بعد از اينکه برگشتم ديدم علي لب به غذا نزده و گفت: تا همه ي بچه ها سر اين سفره نيايند من غذا نمي خورم، چون نبايد تفاوتي بين من و آنها قائل شد. آن گاه همه ي ما سر يک سفره نشستيم و غذا خورديم. (5)

اول افطار مي کنيم

شهيد علي نقي ابونصري

با وجودي که علي نسبت به نماز جماعت بسيار حساس و مقيّد بود، اما يک روز که او و دايي ام روزه ي مستحبي بودند و ما براي افطار در منزل دايي ام دعوت بوديم، موقع اذان علي و دايي آماده ي حرکت به طرف مسجد بودند که زن دايي ام صدا زد و گفت: «چون آب گرم آماده کرده ام و سرد مي شود، اول آب گرم بخوريد. فاصله ي منزل آنها هم تا مسجد زياد بود، لذا دايي ام قبول نکرد و گفت: به نماز جماعت نمي رسيم. اما علي به خاطر اينکه زن دايي ناراحت نشود برگشت و به دايي گفت: «اول افطار مي کنيم» و چون ديگر به جماعت نمي رسيدند، لذا آن شب به مسجد نرفتند و بعد از خوردن آب گرم نماز را در منزل خواندند. چون زن دايي سفره را آماده کرده بود علي نمي خواست که او معطل بماند. (6)

خونسردي و آرامش

شهيد علي نقي ابونصري

من هيچ وقت سراغ ندارم که عصبانيت علي را ديده باشم. يک بار يادم هست که مادر علي يک صندوق رب گوچه فرنگي براي ما گرفته بود و شب هنگامي که خواستيم با علي به منزل خودمان برويم آن را به ما داد. اما نيم ساعت بعد وقتي که به خانه رسيديم و علي در حال خواندن روزنامه بود من بلند شدم که ظرف مادر علي را خالي کنم ولي ناگهان ظرف از دست من سرازير شد و تمام رب ها روي فرش ريخت. من از بي احتياطي خودم خيلي شرمنده شدم. اما علي بسيار خونسرد بدون اينکه حرفي بزند به خواندن روزنامه ادامه داد.
خاطره ي ديگر زماني بود که ما مشغول ساختن خانه بوديم و علي اکثر اوقات يا در جبهه بود يا در تهران (دانشگاه) و برادرم به جاي علي بيشتر کارهاي مربوطه را انجام مي داد. يک بار که علي جبهه بود يکي از دوستانش چند بار براي سرکشي کارهاي ساختمان و کارهاي ضروري به برادرم کمک کرد و من از اين بابت به خاطر زحمت کشيدن ايشان ناراحت شدم. لذا موقعي که علي به کازرون برگشت با نگراني به او گفتم اگر شما يک ترم مرخصي مي گرفتيد يا کمتر به جبهه مي رفتيد و اينجا مي مانديد کار ساختمان زودتر تمام مي شد و لازم نبود آقاي... (دوست علي) به خاطر ما به زحمت بيفتد. اما علي خيلي خونسرد جواب داد: اينکه اين قدر نگراني ندارد، خوب اگر من زنده ماندم و خداوند به من فرصت داد موقعي که ايشان هم خواستند خانه شان را بسازند به او کمک خواهم کرد و اگر نه! خداوند خودش جبران خواهد کرد. (7)

کلاس فوق العاده سودمند

شهيد محمود شهبازي

شهبازي تسلّط جالبي بر زواياي نهج البلاغه - مجموعه ي خطابه ها، نامه ها و کلمات قصار حضرت امام علي (عليه السلام) - داشت. با آن که از اوايل دهه ي 1350 بنده با نهج البلاغه مأنوس بودم، اما خدا گواه است هنوز هم من آدمي را نديده ام که مثل او بتواند بر مفاهيم کليدي اين کتاب، چنان احاطه اي داشته باشد، ضمن آن که بتواند در عنفوان جواني، مانند يک استادکار کارکشته ي معارف اسلامي، موضوع هاي مطروحه در نهج را به زبان روز و عامه فهم، بدون لغزيدن به ورطه ي تفاسير بي بنياد و مِن عِندي از کلمات اميرالمؤمنين (عليه السلام)، به ديگران ارائه کند. همين اُلفت با نهج، از بزرگ ترين الطاف خدا و عنايات آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) در حق شهبازي بود. خيلي مسلّط بود و مطلع. لذا، از همان اولين جلسه ي شوراي پاسداران، محمود بخش عمده ي وقت جلسه را صرفِ خطبه ي آفرينش حضرت امير (عليه السلام) کرد. داستان خلقتِ کائنات، زمين و آسمان ها، کوه ها و درياها و آفرينش آدم، در اين خطبه به صورت بسيار شيوا و جذّابي توسط امام علي (عليه السلام) بيان شده است. محمود شهبازي چنان مسلط و با احاطه، فرازهاي اين خطبه را در آن جلسه خواند و تشريح کرد که از همان دقايق اوليه تمام بچه ها، مات و مبهوت و در سکوت کامل به او چشم دوخته بودند و مثل تشنه اي که به يک چشمه ي آب زلال رسيده باشد، کلماتي را که از دهان محمود خارج مي شد، جرعه جرعه با کام جان شان مي نوشيدند. خيلي زود، اين نشست ها، جاي خودشان را در سپاه استان باز کردند و بَدَل شدند به يک کلاس عقيدتي، اخلاقي و سياسي مبنايي فوق العاده سودمند. کلاسي که شاگردِ آن، اگر لياقت داشت و لطف خدا شامل حالش مي شد، براي آدم شدن، مي توانست خيلي چيزها در آن ياد بگيرد. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1. غيرت و غربت، ص 95.
2. غيرت و غربت، ص 131.
3. حريف شب، ص 149.
4. هفت سين هاي بي بابا، ص 160.
5. چکيده ي عشق، ص 182.
6. چکيده ي عشق، ص 182.
7. چکيده ي عشق، صص 190-189.
8. مهتاب خيّن، صص 146-145.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.